پرتال آموزشی بازاریابی و فروش

۱۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

مامان

مامان

 

دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم که مامان صدا زد: «امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر.»
اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: «من که پریروز نون گرفتم.»
مامان گفت: «خب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان هیچی نون نداریم.»
گفتم: «چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟»
مامان گفت: «می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.»
گفتم: «صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم.»
مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: «بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.»
این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم: »من اصلاً نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!»
داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون، برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلاً با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: «تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.»
گفتم: «نفهمیدی کی بود؟»
گفت: «من اصلاً جلو نرفتم.»
دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما خیلی دور بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه. هر طوری بود تا اونجا رفتم. وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم. دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم. وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد: «بلد نیستی درست زنگ بزنی؟»
تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه! یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر و با خودم گفتم: «قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره.»
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی واحدی

لنگه کفش

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می‌رفت. به علت بی‌توجهی، یک لنگه کفش ورزشی او از پنجره قطار بیرون افتاد. مسافران برای پیرمرد تأسف می‌خوردند. ولی پیرمرد بی‌درنگ، لنگه دیگر کفشش را هم بیرون انداخت. همه تعجب کردند. پیرمرد گفت: «که یک لنگه کفش نو برایم بی‌مصرف می‌شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

عیدی برادر

یکی از دوستانم به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زد و آن را تحسین می کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید: «این ماشین مال شماست، آقا؟»
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: «برادرم به عنوان عیدی به من داده است.»
پسر متعجب شد و گفت: «منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون این که پولی بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...»
البته پل کاملاً واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند. او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچو برادری داشت. اما آنچه که پسر گفت سرتا پای وجود پل را به لرزه درآورد: «ای کاش من هم یک همچو برادری بودم.»
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت: «دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟»
پسر گفت: «اوه بله، دوست دارم.»
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد، گفت: «آقا، می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟»
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید. او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: «بی زحمت اونجایی که دو تا پله داره نگهدارید.»
پسر از پله ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیـز بر نمی گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: «اوناهاش، جیمی، می بینی؟ درست همون طوریه که برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او هیچ پولی بابت آن پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه ماشینی مثل این به تو هدیه خواهم داد. اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات شرح می دم، ببینی.»
پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

حل مسئله

می‌گویند شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بیدار شد، با عجله دو مسأله را که روی تخته سیاه نوشته بود یادداشت کرد و به خیال اینکه استاد آنها را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل آنها فکر کرد. هیچ یک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت. سرانجام یکی را حل کرد و به کلاس آورد. استاد به کلی مبهوت شد زیرا آنها را به عنوان دو نمونه از مسائل غیرقابل حل ریاضی داده بود.
اگر این دانشجو این موضوع را می‌دانست احتمالاً آنرا حل نمی‌کرد ولی چون به خود تلقین نکرده بود که مسأله غیرقابل حل است، فکر می‌کرد باید حتماً آن مسأله را حل کند و سرانجام راهی برای حل مسأله یافت.
حل نشدن بیشتر مشکلات زندگی ما به افکار خودمون بر می‌گردد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

امروز رفتم نعلبندی کنم

یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود. خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود. روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت. خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند.»
خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می‌بیند. گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد. 
خر فکر کرد: «اگر می‌توانستم راه بروم، دست و پایی می‌کردم و کوششی به کار می‌بردم و شاید زورم به گرگ می‌رسید. ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم. پای شکسته مهم نیست. تا وقتی مغز کار می‌کند برای هر گرفتاری چاره‌ای پیدا می‌شود.»
نقشه ای کشید، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما نمی‌توانست قدم از قدم بردارد. همین که گرگ به او نزدیک شد خر گفت: «ای سالار درندگان، سلام.» 
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت: «سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟»
خر گفت: «نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی‌توانم از جایم تکان بخورم. این را می‌گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی‌آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم.» 
گرگ پرسید: «خواهش؟ چه خواهشی؟» 
خر گفت: «ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است. البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است. می‌بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی‌ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشده‌ام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بی‌جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می‌لرزد و زورکی خودم را نگاهداشته‌ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می‌روم. در عوض من هم یک خوبی به تو می‌کنم و چیزی را که نمی‌دانی و خبر نداری به تو می‌دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.» 
گرگ گفت: «خواهشت را قبول می‌کنم ولی آن چیزی که می‌گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند نه با حرف.» 
خر گفت: «صحیح است، من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، توبره‌ام را با ابریشم می‌بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می‌دوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من می‌داد. گوشت من هم خیلی شیرین است حالا می‌خوری و می‌بینی. آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعل‌های دست و پای مرا هم از طلای خالص می‌ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده‌ای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی می‌توانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صد تا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!» 
همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می‌شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همین که به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست. 
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت: «عجب خری هستی!» 
خر گفت: «عجب که ندارد، ولی می‌بینی که هر دیوانه‌ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!» 
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید: «ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟» 
گرگ گفت: «شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.» 
روباه گفت: «خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟» 
گرگ گفت: «هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد. کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم!»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی