پرتال آموزشی بازاریابی و فروش

۱۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۲ ثبت شده است

ادامه خاطراتم قسمت3

بعد از چند وقتی که توی پیک موتوری بودم صاحب رستوان که میدونست من چه کارهایی بلدم بهم اعتماد پیدا کرده بود و منو به عنوان صندوقدار و حسابدار شعبه نازی آباد استخدام کرد و به قول معروف ترفیع گرفتم .

حقوقم اضافه شده بود و دیگه مجبور نبودم توی برف و بارون پشت موتور غذا ببرم خیلی خوشحال بودم دیگه زندگیم داشت سروسامون میگرفت .

یک سالی هم اونجا بودم و سعی کردم کارم رو به بهترین نحو انجام بدم و دائما در حال یاد گرفتن بودم . 


اواخر سال 91 بود که صاحب رستوران با توجه به کارایی من بهم پیشنهاد مدیریت شعبه سعادت آباد رو داد و منم با خوشحالی قبول کردم .

اولش فکر می کردم کار آسونیه ولی بر خلاف تصورم به شدت سخت و طاقت فرسا بود فقط وقت داشتم روزی 3 ساعت بخوابم فشار کاریم خیلی زیاد شده بود تازه منم که عادت به نه گفتن نداشتم مدیریت شعبه تهرانسر رو هم قبول کردم کم کم داشتم کم می آوردم ولی برای رسیدن به حدفم باید بیشتر از اینا تلاش می کردم 

چون برای راه اندازی کار خودم به سرمایه نیاز داشتم .

چند ماهی میشه که استارت کار خودم رو زدم با نام تجاری (گروه صنعتی الکترو سیکلت) و تونستم توی شریعتی برای خودم یک دفتر اجاره کنم مهم تر از همه اینکه تونستم ایده های خودم رو به مرحله تولید برسونم 

الان که دارم با شما صحبت می کنم یه جوون 26 ساله هستم که 8 نفر پرسنل توی شرکتم کار می کنن

خوب دوستای گلم دیدید که برای موفق شدن لازم نیست سرمایه و موقعیت داشته باشید من که یک معتاد کارتن خواب بودم با تغییر روش رندگیم تونستم و اعتقادم اینکه که با تغییر تفکر میشه دنیا رو به نفع خودمون تغییر بدیم فکر ما زندگی ما رو میسازه برای همین خداوند گفته یک ساعت تفکر بهتر از یک سال عبادته البته فکر کردن تنها نتیجه ای نداره باید بی خوابی بکشی عرق بریزی و وقت بذاری تا به هدفت برسی 

برای همه شما دوست های گلم آرزوی موفقیت دارم شاد باشید و پایدار 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

معیار مهندس روسی

یک مهندس روسی تعدادی کارگر ایرانی را برای کار استخدام کرده بود. کارگران بنا به وظیفه شرعی وقت اذان که می‌شد برای خواندن نماز دست از کار می‌کشیدند. یک روز مهندس به آنان اخطار کرد که اگر هنگام کار نماز بخوانند آخر ماه از حقوقشان کسر می‌شود. کسانی که ایمان ضعیف و سست داشتند از ترس کم شدن حقوقشان، نماز را به آخر وقت می‌گذاردند امّا عدّه ای بدون ترس از کم شدن حقوقشان، همچنان در اوّل وقت، نماز ظهر و عصرشان را می‌خواندند. آخر ماه، مهندس به کارگرانی که همچنان نمازشان را اوّل وقت خوانده بودند، بیشتر از حقوق عادّی ماهیانه پرداخت کرد. کسانی که نماز خود را به بعد از کار گذاشته بودند به مهندس اعتراض کردند که چرا حقوق آن کارگرها را بر خلاف انتظارشان زیاد داده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

آخرین دونده

در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. مسابقه دوی ماراتن لحظات آخر را سپری می کند. نفر اول، یک دونده از اتیوپی، از خط پایان می گذرد. در همین حال دوندگان بعدی  از راه می رسند و از خط پایان می گذرند. مراسم اهدای جوایز برگزار می شود و جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک می کنند اما بلند گوی استادیوم اعلام می کند که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده و از خط پایان نگذشته است. چند هزار نفر در استادیوم باقی می مانند و انتظار رسیدن نفر آخر را می کشند. مدتی بعد اعلام می شود که او دونده‌ای از تانزانیا به نام جان استفن آکواری است که در اوایل مسابقه افتاده است و زانویش آسیب دیده است.
ساعت 45: 6 عصر است و بیش از یک ساعت از زمان عبور نفر اول از خط پایان می گذرد. دونده ای تنها، لنگ لنگان با پای زخمی و بانداژ شده وارد استادیوم می شود. با ورود او به استادیوم، جمعیت حاضر از جا بر می خیزند و با کف زدن و با صدایی بلند او را تشویق می کنند انگار که او برنده مسابقه است! او از خط پایان می گذرد. خبرنگاری به او نزدیک می شود و از او می پرسد: «چرا با این درد و جراحت و در شرایطی که نفر آخر بودید و شانسی برای برنده شدن نداشتید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

سنگ یا برگ

مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»
استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان آن می‌سپارد و با آن می‌رود.»
سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می‌خواهی یا آرامش برگ را؟»
مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: «اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می‌رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی‌خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!»
استاد لبخندی زد و گفت: «پس چرا از جریان‌های مخالف و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.»
استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید: «شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی

ابزار گران

گویند روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارد از کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب به فروش بگذارد. او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت. این وسایل شامل خودپرستی، شهوت، نفرت، خشم، آز، حسادت، قدرت‌طلبی و دیگر شرارت‌ها بود. ولی در میان آنها یکی که بسیار کهنه و مستعمل به نظر می‌رسید، بهای گرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. کسی از او پرسید: «این وسیله چیست؟»
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی واحدی